این شعری که پایین نوشتم از کاست تو خیال کردی بری.....
با صدای سیروان خسروی بود....


بارون که می باره تو رو یاد من میاره
منتظر می شینم تا تو برگردی دوباره
همیشه این جا تو خونه جای تو خالی می مونه
تو دیگه بر نمی گردی..دل من تنها می مونه
اگه باز بارون بباره رو کویر خشک و تشنه ام
من بازم از تو می خونم که تویی بارون عشقم
اگه بارونی نباره من می بارم..من می بارم
بارون چشام می باره تو شبای بی ستارم
یادته بهم می گفتی که تو دام تو اسیرم
اگه روزی تو نباشی از غم دوریت می میرم
یادته بهم می گفتی که باهام بمون همیشه
بذر عشقت توی سینم باز دوباره کرده ریشه

((تقدیم به همه ی اونایی که در پس روزهایی بارونی خاطره شدند...کسانی که حضورشون روفقط  با بوی خاک بارون خورده  می شه حس کرد....))


دیروز بود که با شنیدی صدای لا اله الا الله!!! از جا پریدیم....
رفتیم ببینیم که کی فوت کرده......
یه جوون ۲۵ـ۲۶ ساله بود....پدر یه بچه ی چند ماهه.....مرگ مغزی...
نتونستم خودمو کنترل کنم...
نیکو رفت پرس و جو کنه....اما من برگشتم توی خونه.....از پله ها رفتم بالا....انگار یکی گلوم رو گرفته بود....داشتم خفه می شدم....
رفتم تو اتاق نیکو و نشستم....هنوز م صدای مردم می اومد.....
دیگه نتونستم و زدم زیر گریه......
نمی دونم چرا٬یه غربت غریب همه ی وجودمو پر کرد.....
دلم گرفت.....گریه کردم٬زار زدم و به اشکهام فرصت جاری شدن و رهایی رو دادم....
مردم رفتند.....
اون جوون زیر خروارها خاک خاطره شد!
اشک های من در پس خنده ی دروغینم پنهان شد......
می بینی دنیا چقدر بی ارزشه و زندگی(این فرصت محدود)چه ارزشمند؟!!!!


بزرگی و سخاوت را عزیزم از درخت آموز
که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد.....


تا حالا کسی رو دیدین که انقدر بزرگوار و دریا دل باشه؟
این شعر تجسم یه عشق افلاطونیه....
یه عشق بی انتظار٬بی منت٬بی غم......
اگر رسیدی به جایی که عشق رو٬سایه رو و زندگی رو از هیزم شکنی که تیشه به ریشت زده دریغ نکنی.....گریه کن!
((چون هنوز هم انسانیت وجود داره!!!))

  چقدردلم برات تنگ شده.....
برای تویی که حاضر بودی به خاطرم از خیلی چیزا بگذری.هیچ خواهری نداشتم اما تو اولین و
آخرین خواهری بودی که داشتم.دلم برای خنده هات...گریه هات...وآرزوهای پاک و قشنگت تنگ شده.....هنوزم گاهی چشمم به تلفن که می افته منتظر می شم که زنگ بزنیو صداتو از پس غبار زمان بشنوم.....
دو سال گذشته و ((نازنین))رفته....
بی هیچ خداحافظی...بی هیچ دلتنگی....و بی هیچ بازگشتی...
اون روزها خیلی ازش دلگیر بودم که چرا توی بدترین شرایط منو گذاشت و رفت!
ولی حالا فقط دلم براش تنگ شده....
روز کنکور که دیدمش خودم رو زدم به ندیدن....
دلم نمی خواست تصویر قشنگش توی ذهنم خراب بشه....دوست نداشتم ببینم براش غریبه شدم!
اما وقتی دیدم که چطور با دلهره از کنارم گذشت تا نبینمش ته دلم خوشحال شدم که هنوز قشنگترین روزهایی رو که داشتیم فراموش نکرده...
شاید اونم تنها چیزی که از من داره یه خاطرست!
دلم برات خیلی تنگ شده...کی می خوای از کوچ برگردی؟

من پشیمان نیستم!
من به این تسلیم می اندیشم....به این تصمیم دردآلود!
من صلیب سرنوشتم را بر فراز تپه های قتلگاه خویش بوسیدم!

همه ی آدم ها یک قصه اند.قصه هایی که یک روز شروع می شوند و یک روز به پایان می رسند.تمام شدن این قصه ها مهم نیست!
مهم خاطره ایست که پس از شنیدن آنها برایمان باقی می ماند!

روی نیمکت پارک نشسته بودم وفکر می کردم.قارقار کلاغا یه حس بدی رو توی وجودم تداعی می کرد.
یه غم!یه غم غریب!وقتی صبحا می رم پارک ناخودآگاه گذشته برام تداعی میشه!نمی دونم چرا!
اصلا نمی خوام دیگه غمگین باشم!دوست دارم بخندم.شاد باشم و از زندگیم نهایت لذت رو ببرم!
اما سکوت پارک وادارم می کنه که فکر کنم و هر چی بیشتر فکر می کنم کمتر به نتیجه می رسم.که چرا اکثر سوالام بی جواب موند!
گذشته دیگه گذشته و همه ی تجربیاتم خاطره شده.خاطراتی که گاهی دلم براشون تنگ میشه و انگار یه دست نا مرئی ذهنمو وادار می کنه بهشون فکر کنم!
لحظات طلایی..نقره ای...قرمز...آبی...سیاه.
کوله بارم زیاد سبک نیست!چیزای زیادی یاد گرفتم!با این که خیلی تو اجتماع نبودم......
الان که به بهترین دوست زندگیم نگاه می کنم به خاطرش شادم و دعا می کنم که انتخاب درستی کرده باشه!اولین باری که همو دیدیم اول دبستان بود!هر دو بچه بودیم و فقط قشنگی ها رو میدیدم....
خوشحالم با کسی آشنا شده که داره جونشم واسش می ده....چون پاکه...نابه...مهربونه
دوستی که بعد از پدر و مادرم تنها گوش شنوای گریه هام بود و تنها یار خنده هام
برادرم رو که می بینم خوشحالم که داره داماد میشه!خوشحالم که بالاخره پایبند شد!
این روزا به هر طرف که نگاه می کنم آدمایی رو میبینم که دارن نون دلشونو می خورن!....منم نون دلمو می خورم!
....چی کار کنم منم آدمم...دلم تنگ میشه....برای دوستم...اونی که نمی دونم کجاست.....برای همه...برای همه ی اونایی که بی خداحافظی رفتن!
آخ کی میشه منم مثل کوهها بشم؟..........کوهها هم دلتنگ می شن؟ 

رسم زندگی این است.
روزی کسی را دوست می داری و
روز دیگر تنهایی
به همین سادگی!

ببرگشتم اما نه با عنوان دختر کوچولوی خجالتی
از این به بعد باران می نویسه......
دیگه سراغ وبلاگ دختر کوچولوی خجالتی نرید......
همیشه به پاکی باران باشید