-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 مردادماه سال 1384 12:40
این شعری که پایین نوشتم از کاست تو خیال کردی بری ..... با صدای سیروان خسروی بود....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 مردادماه سال 1384 22:38
بارون که می باره تو رو یاد من میاره منتظر می شینم تا تو برگردی دوباره همیشه این جا تو خونه جای تو خالی می مونه تو دیگه بر نمی گردی..دل من تنها می مونه اگه باز بارون بباره رو کویر خشک و تشنه ام من بازم از تو می خونم که تویی بارون عشقم اگه بارونی نباره من می بارم..من می بارم بارون چشام می باره تو شبای بی ستارم یادته بهم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 مردادماه سال 1384 01:55
دیروز بود که با شنیدی صدای لا اله الا الله!!! از جا پریدیم.... رفتیم ببینیم که کی فوت کرده...... یه جوون ۲۵ـ۲۶ ساله بود....پدر یه بچه ی چند ماهه.....مرگ مغزی... نتونستم خودمو کنترل کنم... نیکو رفت پرس و جو کنه....اما من برگشتم توی خونه.....از پله ها رفتم بالا....انگار یکی گلوم رو گرفته بود....داشتم خفه می شدم.... رفتم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 مردادماه سال 1384 01:33
بزرگی و سخاوت را عزیزم از درخت آموز که سایه از سر هیزم شکن هم بر نمی دارد..... تا حالا کسی رو دیدین که انقدر بزرگوار و دریا دل باشه؟ این شعر تجسم یه عشق افلاطونیه.... یه عشق بی انتظار٬بی منت٬بی غم...... اگر رسیدی به جایی که عشق رو٬سایه رو و زندگی رو از هیزم شکنی که تیشه به ریشت زده دریغ نکنی.....گریه کن! ((چون هنوز هم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 مردادماه سال 1384 13:47
چقدردلم برات تنگ شده..... برای تویی که حاضر بودی به خاطرم از خیلی چیزا بگذری.هیچ خواهری نداشتم اما تو اولین و آخرین خواهری بودی که داشتم.دلم برای خنده هات...گریه هات...وآرزوهای پاک و قشنگت تنگ شده.....هنوزم گاهی چشمم به تلفن که می افته منتظر می شم که زنگ بزنیو صداتو از پس غبار زمان بشنوم..... دو سال گذشته و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 مردادماه سال 1384 11:04
من پشیمان نیستم! من به این تسلیم می اندیشم....به این تصمیم دردآلود! من صلیب سرنوشتم را بر فراز تپه های قتلگاه خویش بوسیدم!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 مردادماه سال 1384 21:43
همه ی آدم ها یک قصه اند.قصه هایی که یک روز شروع می شوند و یک روز به پایان می رسند.تمام شدن این قصه ها مهم نیست! مهم خاطره ایست که پس از شنیدن آنها برایمان باقی می ماند!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 مردادماه سال 1384 20:50
روی نیمکت پارک نشسته بودم وفکر می کردم.قارقار کلاغا یه حس بدی رو توی وجودم تداعی می کرد. یه غم!یه غم غریب!وقتی صبحا می رم پارک ناخودآگاه گذشته برام تداعی میشه!نمی دونم چرا! اصلا نمی خوام دیگه غمگین باشم!دوست دارم بخندم.شاد باشم و از زندگیم نهایت لذت رو ببرم! اما سکوت پارک وادارم می کنه که فکر کنم و هر چی بیشتر فکر می...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 مردادماه سال 1384 17:15
رسم زندگی این است. روزی کسی را دوست می داری و روز دیگر تنهایی به همین سادگی!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 مردادماه سال 1384 16:00
ببرگشتم اما نه با عنوان دختر کوچولوی خجالتی از این به بعد باران می نویسه...... دیگه سراغ وبلاگ دختر کوچولوی خجالتی نرید...... همیشه به پاکی باران باشید