بر فرازبلندترین قله ی روشنایی نشستم!
از اون بالا بالا ها می شد همه جا رو از نظر گذروند.
تنها بودم ولی این تنهایی آزارم نمی داد.لذت بخش بود.اهورایی بود.اونجا حس کردم به خدا خیلی نزدیکم انقدر که می تونستم دستش رو بگیرم و توی قلبم گرمای اطمینان رو حس کنم.
نمی دونم چرا اونجا بودم.یه روز چشمامو باز کردم و دیدم اونجا نشستم.زیر پام ابرهای مه آلود جولان می دادند.ابرهایی که خاطراتم رو در خودشون پنهان کرده بودند.خاطرات دختری که با احساساتش زندگی کرده بود ولی حالا...
انگار یه تکه سنگ بر فراز اون قله ی سفید پوش نشسته بود.
قلبم دیگه باهام حرف نمی زد.
خیلی وقت بود که سکوت کرده بود....شاید از آخرین باری که بارون باریده بود..
کی؟یادم نمیاد...خیلی گذشته...آسمون طلایی شده بود....زمان بی معنی بود اما رنگ دل آسمون به رنگ غروب بود.
چقدر دلم گرفت...دلم می خواست با کوه..با ابرها...با خدا حرف بزنم...
اما نمی شد..قلب سنگیم دیگه نمی تونست حرف بزنه...نمی تونست....
نمی تونست...


دوستت دارم ، نه به خاطر شخصیت تو ، بلکه به خاطر شخصیتی که من در هنگام با تو بودن پیدا می کنم.
هیچ کس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود.
اگر کسی تو را آن طور که می خواهی دوست ندارد ، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد.
دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند .
بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید .
هرگز لبخند را ترک نکن ‚ حتی وقتی ناراحتی چون هر کس امکان دارد عاشق لبخند تو شود.
تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی ، ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی.
هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند ، نگذران
.
شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را ، به این ترتیب. وقتی او را یافتی بهتر می توانی شکرگزار باشی.
به چیزی که گذشت غم مخور ، به آن چه پس از آن آمد لبخند بزن .
همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند ، با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش که به کسی که تو را آزرده ، دوباره اعتماد نکنی.
خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می شناسی قبل از آنکه شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد .
زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار ، بهترین چیزها در زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری .

گابریل گارسیا مارکز

 

نمی دونم چرا نمیتونم بنویسم!
نمی دونم چی شده؟....انگار دیگه دستم به نوشتن نمی ره!
از چی بنویسم....
امروز یه چیزی شنیدم و باز در درگاه خدا شرمنده شدم!
چند روز پیش یه مرد جوون رفته بود شرکت بیمه!
یه مرد جوون خوش تیپ و قیافه........
مردی که شاید می تونست بهترین فرصت ها رو داشته باشه!
وقتی کارش تموم شد واز شرکت اومد بیرون٬باید از خیابون رد می شد!
از بین دوتا زن عبور کرد...........
و یکی از اونها چشماشو بست٬دهنش رو باز کرد و تا تونست کلمات قشنگ نثار مرد جوون کرد!
مرد جوون سکوت کرد........هیچی نگفت......چه صبری.....چه گذشتی ......چه روحی!
یکی از کارمندای شرکت که شاهد ماجرا بود جلو رفت و گفت:خانوم این آقا نابیناست!
می دونین اون زن چی گفت:به جهنم٬به درک که کوره..........و الی آخر که شرمم می شه بگم!
.......................................................
وجدان!....دیگه غریبه شده!
دلم سوخت!....چشمام پر از اشک شد.....
یه آدم چقدر می تونه پست باشه!.........
چقدر...................کاش اونجا بودم و دست اون جوون رو می بوسیدم......دستش رو می گرفتم و بهش کمک می کردم که بدون لکه دار شدن وجودش از میون لجن زاری که توش گیر افتاده بود ردشه و بره.......................................



شاید هنوز هم در پشت چشم های له شده٬در عمق انجماد٬یک چیز نیم زنده ی مغشوش بر جای مانده بود که در تلاش بی رمغش می خواست ایمان بیاورد به پاکی آواز آب ها...
شاید٬ ولی چه خالی بی پایانی٬خورشید مرده بود و هیچ کس نمی دانست که نام آن کبوتر غمگین کز قلب ها گریخته ایمانست!!!!
فروغ فرخزاد



خدا گریه ی مسافرو ندید
دل نبست به هیچ کس و دل نبرید
آدمو برای دوری از دیار
جاده رو برای غربت آفرید
جاده اسم منو فریاد می زنه
می گه امروز روز دل بریدنه
کوله باری که پر از خاطره هاس
روی شونه های لرزون منه
از تموم آدمای خوب وبد
از تموم قصه های خوب وبد
چی برام مونده به جز خاطره ها
نقش گنگی تو غبار پنجره
جاده آغوششو وا کرده برام
منتظر مونده که من باهاش برم
قصه ی تلخ خداحافظی رو
می خونم با این که بستست لبام
پشت سر گذاشتن خاطره ها
همه ی عشق ها و دلبستگی ها
خیلی سخته ولی چاره ندارم
جاده......
فریاد می زنه..........