بر فرازبلندترین قله ی روشنایی نشستم!
از اون بالا بالا ها می شد همه جا رو از نظر گذروند.
تنها بودم ولی این تنهایی آزارم نمی داد.لذت بخش بود.اهورایی بود.اونجا حس کردم به خدا خیلی نزدیکم انقدر که می تونستم دستش رو بگیرم و توی قلبم گرمای اطمینان رو حس کنم.
نمی دونم چرا اونجا بودم.یه روز چشمامو باز کردم و دیدم اونجا نشستم.زیر پام ابرهای مه آلود جولان می دادند.ابرهایی که خاطراتم رو در خودشون پنهان کرده بودند.خاطرات دختری که با احساساتش زندگی کرده بود ولی حالا...
انگار یه تکه سنگ بر فراز اون قله ی سفید پوش نشسته بود.
قلبم دیگه باهام حرف نمی زد.
خیلی وقت بود که سکوت کرده بود....شاید از آخرین باری که بارون باریده بود..
کی؟یادم نمیاد...خیلی گذشته...آسمون طلایی شده بود....زمان بی معنی بود اما رنگ دل آسمون به رنگ غروب بود.
چقدر دلم گرفت...دلم می خواست با کوه..با ابرها...با خدا حرف بزنم...
اما نمی شد..قلب سنگیم دیگه نمی تونست حرف بزنه...نمی تونست....
نمی تونست...


نظرات 12 + ارسال نظر
فلفلی شلمرودی یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 11:53 ق.ظ

همیشه وقتی بچه بودم بهم می گفتن خدا اون بالا هاست و من همیشه دوست داشتم یه خلبان بشم.
توی هر کدوم بیای منو پیدا می کنی:
http://shalamrood.blogfa.com/

http://khooda.blogfa.com/

http://shalamrood.blogsky.com/

آریانا یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 11:56 ق.ظ http://www.arianapoem.persianblog.com

سلام. همه جا دلتنگی.همه دلتنگ. خدایا بسه دیگه. لینکتم درست کردم. شاد باشی. بای.

رضا خرم آبادی یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:07 ب.ظ http://younglog.persianblog.com

نه هیچ وقت بانو کوچولو نمی میره . خاطره ی اون با تو برای من زنده است

پژمان یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:22 ب.ظ http://www.sportboy.blogsky.com/

سلام بازم منم افرین !! واقعا که زیباست منم دو شنبه اپ میکنم اخه فردا تولدمه

مهدی یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:29 ب.ظ http://mehdiz.persianblog.com

سلام مرسی که به من سر زدی و از کامنته خوشگلت ممنوون!!!
چیزی که از زندگی دیدم یه مرداب کثیف بیشتر نبوده خوبیا همیشه زیر این کثیفیا پنهونن... But I'M still Alive
TC and BUHBYEE

پارسا یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:37 ب.ظ http://khalvatkadeh.blogsky.com

سلام باران عزیز
زیبا بود... من اگه جای تو بودم ؛ همون بالا قلب سنگم رو با دستای گرم خدا نرم می کردم.
موفق باشی خوب من

سامان یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:56 ب.ظ http://panjereh84

مرسی از کامنتت .وبلاگ خیلی قشنگی داری .خوشحال میشم بازم بیای موفق باشی

مهتاب یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 02:40 ب.ظ http://hanooznafasmikesham.blogsky.com

سلام باران عزیزم
تو وقتی بهم پی ام میدی باید توی پیغام بهم بگی
من واقعآ شرمندم
اتفاقآ من هم خیلی دوست دارم با دوستان عزیزم
صحبتی داشته باشم
باز هم معذرت

حسین یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 03:36 ب.ظ http://www.mh24851.persianblog.com

یه دنیا شرمندم...بخدا یه یه هفته ای بود اصلا وضع کامپیوتری درست و حسابی نداشتم...خلاصه ببخشید.خوبی؟؟ منم تازگیا خیلی احساس سنگ بودن میکنم...دیگم دارم خسته میشم از این وضعیت...خیلی خسته...

سمندر یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 06:47 ب.ظ http://www.4mikh.blogfa.com

سلام عزیز
ممنون که برای نوشته م نظر دادی
می خوام اگه مایل باشی با هم لینک مبادله کنیم
فکراتو که کردی بهم بگو
سمندر= دیده ور

امیر سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 10:59 ب.ظ http://sos444

سلام:متن دلگیری بود ولی صداقت داشت صاف و پاک بود مثل باران،من تا آخر عمر بارن که ببارد بدون امیر داره به تو فکر میکنه لاقل بدون یکی داره بهت فکر می کنه تا بعد...

نادر شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 02:18 ق.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد