نیومده رفتیم......

این آدرس جدید منه:http://ghoorbagheyesabz.blogfa.com

 

هرکی دوستم داشت بیاد پیشم.......

 

اول از همه عیدتون مبارک.....

دوم این که من اومدم دیدم سیستم عوض شده شوکه شدم.....

راستش می خوام لیست تمام وبلاگ ها رو باهم بذارم ولی مشکل اینجاست که الان دیگه یه سری لینک ها رو یادم نمیاد.شما لطف کنین هرکی اومد آدرس وبلاگشو رو بده من لینکش کنم.............

 

این هفته سرم یه جورایی خیلی شلوغه.دیگه فرصت سر خاروندنم ندارم.2 تا دیگه می خوان برن قاطی مرغ و خروسا عذاب الیمش واسه ماست.ترم اولیم باشی.تو جو دانشگاه نمی تونی از خیر کلاساتم بگذری.هیییییی روزگار......دیشب با یلدا حرف می زدم دوستش تارا هم خونشون بود ...یلدا گفت:باران تارا می گه من کاوه رو خیلی دوست دارم تو بگو چی کار کنم؟!!!!!!!!!!حالا خوبه یه سالی میشه که با کاوه جان دوست هستند.تنها کاری که کردم زدم زیر خنده.واقعا جوک بود...**کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی**.....به مرحله بهیاری هم نرسیدم چه برسه طبابت می بینی دنیای مارو؟همه التماس دعای تجویز نسخه دارن......نسخه ی منو کی می پیچه؟

البته بگذریم که تو دوره ی سنی من و امثال من خیلی نمی شه دنبال یه دوستی ثابت گشت.خیلی کم می تونی کسی رو پیدا کنی که دنبال بچه بازی نباشه! بچه بازی که نه........جوونیو جاهلی....ما علامه های دهرهم دوست داریم همه چی رو خودمون تجربه کنیم اینه که......(الان نگو دستش به گوشت نمی رسه می گه بو می ده!)....حالا چه دوست دختر چه دوست پسر!اوایل این مساله خیلی اذیتم می کرد.از دست همه ی دوستای دخترم شاکی بودم که چرا هیچ وقت کسی برام وقت نداشت!توقع زیادی نبود.بریم با هم یه فیلمی ببینیمو بعدا بریم یه جا مثل بچه ی آدم بشینیم یه چیزی بخوریم!(از انصاف هم نگذریم رفتیم ولی...3 ماه یه دفه!)
اما این می گفت مامانم نمی ذاره....اون یکی می گفت امروز وقت ندارم....الی آخر..(البته وقتی پای یه پسر تو زندگی دوستات کشیده میشه بهترین فرصته که بشناسیشون!) تا این که بعدها فهمیدم نمی تونم از دوستام این توقع ها رو هم داشته باشم.نمی دونم شایدم دلیل اصلیش اینه که نه این وری بودم نه اونوریسعی کردم تعادلو حفظ کنم و به باورهامم ایمان داشتم.هنوزم دارم.**آدم محافظه کاریم!**الان هم دیگه توی دنیای خودم سیر می کنم...نقش همون بارانی رو بازی می کنم که به قول تارا مشاور خانواده ی کاراییه!....



توی دنیای به این بزرگی فقط یه دوست بود که بودن باهاش بهم قدرت می داد.تنها کسی که بهش تکیه می کردم......یه شب در میونم دارم خوابش رو می بینم...خواب نازنین رو!دلم براش تنگ شده.....می خوام بهش زنگ بزنم و به قول یکی بهش بگم ما دیگه بچه نیستیم ولی از عکس العملش می ترسم.نمی خوام تصویری که ازش داشتم خراب بشه!
الان دقیقا دو سال گذشته....یعنی زمان کافیه برای این که دو نفر همو ببخشن؟از طرفیم می دونم که اگه آشتی هم بکنیم دیگه اون صمیمت قبلی 90% پیش نمیاد و می دونم که این مساله اون موقع عذاب آور می شه....پس تکلیف چیه؟

چه جوری باهاش آشتی کنم؟

باز دیشب خوابت رو دیدم.تو هجوم سایه ها...هوا ابری بود...در آستانه ی گریه.مثل همیشه خندون بودی!اما در یه سکوت مبهم از کنارت گذشتمو رفتم.نمی دونم با این دلتنگی چه کنم.پس این دلتنگی ها کی تموم میشه؟دارم می ترکم اما نمی تونم گریه کنم.داد بزنم و خلاص بشم.تو قلبمو ازم گرفتی....گذاشتی توی سینت وبعد هم سپردیش به باد و نمی دونم چه شد...

6 ما گذشته و من هنوزم از تو می گم.هنوزم خوابهام بوی تورو می ده.صدات تو گوشم میپیچه و اونروزها مثل رویاهایی که انگار هیچ وقت واقعی نبودند توی ذهنم تداعی میشه.قلبم دیگه نای فریاد زدن رو نداره.توی تاریکی دنبالت گشتم.پیدات کردم اما.....آخه کجای دنیا بی خداحافظی راهی میشن؟.....فکر کنم هزار بار شد که از خودم پرسیدم گناه من چه بود؟!حالا خنده هات مهمون چشمای کیه؟.....خدا می دونه...

بی تابی قلبم رو می بینمو...مثل یه مادر که در مقابل بی تابی بچش نمی تونه هیچ کاری بکنه فقط سکوت می کنم .




خدایا...........نمی دونم چی کار کنم؟با این هجوم سیل آسای اشکام چه کنم.دلم می خواد ببینمت اما نمیتونم....اومدی....اومدی و تنها حضور تو بود که باعث شد عشق یک طرفه ی کذایی رو که ازم یه آدم دیگه ساخته بود رو فراموش کنم.هرچی از خودم می پرسم گناهم چه بود هیچ جوابی نمی گیرم.می گن وابستگی ضعف میاره.من بهت وابسته شده بودم واسه همین ضعفم باعث از دادنت شد.امشبم از اون شباست...ازاون شبا که دوباره همه ی وجودم پره درده.نبودی ...نموندی تا بهت بگم که اون رفت و دوباره عاشق شد.رفتیو منو بامجهولاتم تنها گذاشتی.....کاش...کاش که منو همیشه با دردهام تنها می ذاشتی.......زندگیم رو زیرورو نمی کردی....بعد هم ....بی خبر رفتی....رفتی.....رفتی......
کاش بارون بیاد....

 

به ((و.ن))

کاش اینجا بودی تا می تونستم باهات حرف بزنم.گریه کنم واز تنهایی هام برات بگم.از روزهای نبودنت...روزهای تلخ درموندگی....
روزهایی که نمی دونستم به کدوم در رو کنم تا خدا جوابمو بده....
وآخرش هم هیچ هیچ....رفتی پی زندگیت و من موندم و حسرت روزهای کوتاه و قشنگی که گذشتندو رفتند.
امنیتی  که خیلی کوتاه بود...آسایشی که بدون هیچ تلاشی برای معنا شدن٬توی قلبم ایجاد شده بود.یادته بهم می گفتی ستاره ی تو همیشه کم نورو غمگینه؟!!!چطور دلت اومد برای همیشه خاموشش کنی....
حالا که به گوشه ی آسمون نگاه می کنم دیگه ستاره ات رو نمی بینم....
اما آسمون پره از ستاره های درخشان و شادی که  تورو از من گرفتند.فکر می کردم حضورت توی زندگیم ابدی میشه اما....
مثل همیشه صلاحم نبود که بمونی و فروغ ستاره ی غمگینت رو ببینی
دلم برای تمام اون لحظاتی که توی سکوت می ایستادم و نگاهت می کردم تنگ شده....چه دنیای ساده ای....گاهی اخم می کردیو گاهی می خندیدی!تو هم تنها بودی...من که می خواستم همه ی این تنهایی ها به پایان برسه ولی تو...
ای کاش هنوز هم بارون میومد.بارون میومدو تو باز هم پشت شیشه می ایستادی و به ریزش قطراتش نگاه می کردی که خالصانه دوستیش رو با زمین خدا تقسیم می کرد......
گفتی دلت نمیاد اشکای منو ببینی....ولی اندازه ی تمام ستاره های آسمون اشک ریختم وقتی جای خالیت رو دیدم.گناه من چه بود؟نمی دونم بازم وقتی بارون میاد یادی ازم می کنی یا نه.....
اونروز وقتی سرت رو بلند کردیو منو از دور دیدی و دوباره سرت رو پایین انداختی توی دلم خالی شد......چه زود برات غریبه شدم...


اما من هنوزم وقتی از کنار اون نیمکت تنها می گذرم تو رو می بینم که روش نشستی و به آسمون خیره شدی.....

امشب شب قدره.....
نمی دونی چقدر دلم گرفته...
تصویرت جلوی چشمامه و با خودم می گم به خدا ایمان داشتی و دلم رو شیکوندی...
بی خبر و بدون هیچ خداحاقظی رفتی و آسمون رو تاریک کردی....
کمرم که خم شده بود تو چرا تیر خلاصو زدیو شیکوندیش؟
ای وای چقدر انتظارم زیاد بود....صادق باش...دلم رو نشکون....
توهم رفتی و آسمون تاریک قلبم رو پر از سکوت کردی...
اما امشب خالی از همه ی دلگیریهام.....
برات دعا می کنم...برای تویی که فرصتم برای شناختنت خیلی کم بود.....
دلم چقدر می سوزه....
چرا نجابت هیچ جای دنیا ارزشی نداره؟
می خوام چشمامو ببندم و تمام این سال های تلخ رو پاک کنم.....
امانمی شه!
خیلی تنهام.....
کاش بودی و به حرفام گوش می کردی و با شروع قصه ی اشکام سرزنشم می کردی.....
چرا تو دلت جایی نداشتم؟


**دلم برات تنگ شده جونم
می خوام ببینمت نمی تونم
بین ما دیوارای سنگی
فاصله ی یه عمره می دونم
بغض ترانمو شکستم
می خوام بگم عاشقت هستم**

دیروز بعدازظهر با یکی از بچه ها پشت پنجره ی طبقه ی بالای ساختمون دانشگاه ایستاده بودیم و به جمعیت دانشجوها چشم دوخته بودیم.اکثرشون شادوخندون ایستاده بودند و می خندیدند.توی اون همه آدم هیچ چهره ای به نظرم آشنا نیومد.نمی دونم شاید فلسفه ی آشنا بودن دیگران برای من اینه که به دلم بشینند.واسه ی همینم هست که هنوز انقدر سخت با دیگران ارتباط برقرار می کنم.یعنی نمی دونم چندوقتیه که وقتی فکر می کنم می بینم دیگه هیچ اشتیاقی برای قاطی شدن با دیگران ندارم.**تغییرات اساسی**همه ی اون چیزی که انتظارش رو داشتم اما نه اینجوری.....حتی خوابش رو هم نمی دیدم که یه روز تبدیل به یه انسان عادی بشم.البته حالاش هم خیلی عادی نیستم!واضحه!ولی دیگه از اون همه احساسات پرشور و افسارگسیخته خبری نیست.بیشتر از این که ناراحت باشم خوشحالم.انگار روزهای شکنجه ی من توی زندان وجودم دارند به پایان می رسند.همین روند اگه ادامه پیدا کنه خدا بخواد سال دیگه همین موقع یه رباط تمام عیارم.

اما خودمونیم اون اصل کاری ها هنوز سر جای خودشون هستن....فهمیدنش هم اصلا سخت نبود....ولی از همه مهمتروبا ارزشتر و امیدوارکننده تر اینه که کم کم دارم یاد می گیرم احساساتم رو مخفی کنم.این واقعا یه معجزه است با شناختی که از خودم داشتم.نمی دونم ولی عوض شدم.اونم شدیدا....هنوز نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت.چون فعلا به ثبات نرسیدم.هنوز همه چیز در نوسان و تزلزله.....اما امیدوارم که دیگه سیر نزولی نکنم.همینجوری خوبه...جدی....کمی خوشرو وبیشتر اخمو....با قلبی که زیر هزاران نقاب پنهان شده...شرمنده این یه قلمو نتونستم کاریش کنم.اصلا با هم در هماهنگی نیستیم.ساز مخالف می زنه.تامیام سر عقلش بیارم شروع می کنه گذشترو جلوی چشمام ردیف کردن.از اون جایی هم که من همش می خوام از خاطراتم فرار کنم این منم که همیشه تسلیم می شم.الانم دستش رو زده زیر چونشو طلبکارانه زل زده به من...با انگشتاش هم ضرب گرفته...خشک و بی هیچ اعتنایی زمزمه می کنه:بی خود خودتو خسته نکن..منو نمیتونی عوض کنی بچه....یه روزی دوباره بهت ثابت می کنم که برنده ی واقعی کیه!!!!!!

**خیلی موجود فضولیه....هرکاری می کنم هی خودشو قاطی می کنه!**

 




با تمام وجودم دلم می خواست الان اینجا بودم.....روی یکی از این سنگها می نشستم و تا ابد به بی نهایت خیره می شدم.تنها با طبیعته که قهر نیستم.من عاشقانه دریا رو دوست دارم.
نمی دونم وجه اشتراکشون چیه ولی تنها دوجا توی دنیا هست که حس می کنم آزاد و رهام...
گورستان و ساحل دریا وقتی که آکنده از سکوت اند..........
به بی نهایت نگاه کن.....چی می بینی؟......................
وای که روحم پر می کشه برای شنیدن بی قراری های امواج دریا.....

از این دنیا....از این آدم های کوته بینی که حسادت همه ی وجود سیاهشون رو پر کرده بیزارم.
ای بی معرفت.نمیدونم تو کی هستی و چرا چرا به خودت اجازه دادی که به رابطه ی پاک من با یکی از دوستای وبلاگ نویسم اینطور توهین کنی.
شما موجودات آدم نما چطور به خودتون اجازه می دین که اینطور با احساس دیگران بازی کنید.چطور این حقو به خودتون میدین که چشماتونو ببندین..دهنتونو باز کنین و هرچی خواستین بگین.
چرا نمی تونین جلوتر از دماغتون رو هم ببینین.
یه آدم درد کشیده دلش می خواد به تمام آدم های مشکل دار کمک کنه...
چطور تونستین دوستی منو خراب کنین.
یعنی توی این دنیا هم باید از دست شما بی صفت ها ی از خدا بی خبر بکشم که از هر چیزی هر جوری که دوست دارین تعبیر می کنین.
من انقدر توی دنیای واقعیم تنهام  که تمام دلخوشیم همین دنیای مجازیه که بی هیچ ترسی حرفای دلم رو می زنم.
انقدر از زندگی روزمره ام فراریم که وقتی به این وادی پا می ذارم سعی می کنم همه چی رو فراموش کنم.
تو آدم کوته بین که نتونستی ببینی من تلاش کردم که حداقل به یه دوست تنها و شکست خورده ام کمک کنم چطور تونستی این حقو به خودت بدی و دوستی منو به لجن بکشی..
به تو چه کرده بودم؟!!!!!
 



هر کسی که فکر می کنه من یه دروغگوی حقه بازم که تنها هنرم بازی با کلمات می تونه منو وبلاگم رو فراموش کنه...
من منم....
و برام کافیه که پیش وجدانم سربلند باشم...
 شرمنده تا یه مدتی هم جواب کامنت هاتون رو نمی تونم بدم...تا اون دوست نمای عزیز شجاعانه خودش رو معرفی کنه.......

دیشب بعد از مدتها توی خوابم دوباره اون غریبه ی آشنا رو دیدم...
اما صبح که بلند شدم نه حالم بد بود٬نه نا امید بودم و نه غصه دار....
انگار یه آرزوی برباد رفته از زیر خاکسترهای فراموشی سربلند کرده بود تا بهم بگه باید از گذشتت عبرت بگیری وگرنه تجربه هات به چه دردت می خورن؟!!!
رویای دیشبم عجیب دگرگونم کرده.باز هم اون غریبه بود...مدتهاست که دیگه ندیدمش....
غریبه ا ی  که کودکی من رو به روزهای تلخ آگاهی پیوند زد.احتمالا دیگه الان فهمیدین منظورم کیه!
توی رویای مبهمم برگشته بود.و بازگشتش بیشتر از هر چیز برام برجسته و واضح بود.می خندید و از این بازگشت خوشحال...
احساس مرده و فراموش شده ام دوباره بیدار شده بود و ذهنم پر از چراها...
همه جا نورانی بود و همه شاد بودن. دیدن این رویا حدود یک سال پیش می تونست تا یک هفته حسابی سرپام نگه داره.
نمی دونم تا چه حد حرفام واضحه ٬اولین احساس آدم هیچ وقت فراموش نمی شه.مخصوصا اگه یک طرفه بوده باشه و تو هم پایان خوش آرزوهات رو برای همیشه از یاد برده باشی.





اما امروز دیگه این ها رو نمی گم که غصه بخورم٬آه حسرت بکشم و نا امیدانه به آینده ی مبهمم نگاه کنم٬فقط خواستم بنویسم که یادم باشه این حس زندگیم رو زیرو رو کرد.بزرگترین درسها رو بهم داد.هنوزم که هنوزه سرم رو مثل کبک کردم زیر برف که قدرت و تلخی بعضی از این درس ها رو حس نکنم.من کودکی٬شوق و آرزوهام رو به احساسم فروختم.خنده هام٬شادی های از ته دل و بی دلیلم٬امیدهام و تنها مفهومی که انتظار برام داشت رو فروختم تا یاد بگیرم باید قوی باشم و مبارزه کنم.نه با تقدیر بلکه با احساسات سرکشم...
اون خواب هم یه تلنگر بود واسه ی این که به خودم بیام و غیرعا دی  بودن تمام لحظه های تلخ حالم رو درک کنم.حالا کم کم دارم پی می برم که خدا از پس تمام این خاطرات و تجربه های تلخ داره وادارم می کنه که حقیقت  رو ببینم.....گم کرده ای رو که می دونم همه ی   زندگیم تحت الشعاع پیدا کردنشه.منظورم هم هیچ آدمی نیست بلکه احساسیه که باعث رهایی و سبکی فراموش شده ی مدت ها قبلمه .....

روزهای جوانیم سپری خواهد شد و خاطرات  رقم نخورده ی مرا با خود در گور زمان مدفون خواهد کرد.روزهای جوانی ام خواهد گذشت...بی هیچ تردیدی پوچ و تو خالی...
سالها پیش کسی در ذهنم زمزمه می کرد که زنده بودن   نقطه ی مقابل زندگی کردن است...
وامروز  به زمزمه های آن صدای نامانوس و مرموز ایمان آورده ام.
زنده هستم...نفس می کشم...می خندم...گریه می کنم اما ....
زندگی در این بین هیچ نقشی ندارد چون هیچ کس بهتر از خود من نمی داند که همه ی زندگی ام را مثل یک فیلم نامه ی بی انتها بازی کرده ام.
حداقل از 5 سال پیش تا به حال...
زنده ای اما شوقی در وجودت نیست...
زنده ای اما انتظار برایت بی معناست...
زنده ای اما دوست داشتن تنها تو را به پوزخند زدن وا می دارد...



زنده ای....اما زندگی نمی کنی...
همه ی درد من شنا کردن در وادی است که اسمش را زندگی گذاشته ام اما...
شوق باران...بوی خاک وسکوت تنها یادگاری هاییست که از مدت ها قبل به عنوان نشانی از زندگی برایم باقی مانده اند.
من مرده ام ....
چیزی فراتر از زنده بودن و بسیار دور از زندگی کردن....
مرده ام چون  قرن ها قبل روح و جسمم در تضاد با هم تصمیم به نابودیم گرفتند.
مرده ام چون   شوق در من مرده است....