امروز دو سال و یک ماه شد از آخرین باری که صدات رو شنیم....روزهای آغازین رفتنت جای خالیت مثل یک سم کشنده لحظه هامو پر کرده بود....هنوز توی بهت بودم و مدت ها طول کشید تا حقیقت رفتنت رو باور کنم....نمی دونم چرا هنوزم به یادتم...به یاد کسی که سمبل بی معرفتی بود....همیشه بهم می گفتی هیچ وقت اون چیزی نیستی که در ظاهر نشون می دی...چه خوبیهات چه بدیهات.......می گفتی از غرورت متنفر بودم.و حالا همین غرور با منطقش سعی کرد که فراموشت کنه.هنوزم اونروزی رو که با هم دعوا کردیم در خاطرم هست.روزی که نمیدونستیم قراره ۵ سال شریک خاطره های هم باشیم. چقدر هر دو مغرور و طلبکار بودیم...و چقدر ساده همه چیز فراموش شد.شدی شریک همه ی لحظه هام.یک پشتوانه ی قوی برای درختی که ریشه هاش سست بود٬درختی که هنوز جنگل آرزوهاش نسوخته بود وطعم تلخ تنهایی رو نچشیده بود!.....تنها یک دوست نبودی.شدی عضوی از خانوادم...شدی خواهرم و تنها سنگ صبورم.و من چه آسون به همیشه موندنت ایمان آوردم.درد مشترکی که منو تو رو به هم پیوند داد قشنگترین و اولین و آخرین خاطره ی ما از تجربه ی عشق بود!....
حالا نیستی که ببینی باران تبدیل به یک سنگ شده.نیستی که ببینی بعد از رفتن تو جنگلی که اونقدر دوستش داشت٬اونقدر بهش امیدوار بود تو آتیش بدبینی و نا امیدی از آدم ها سوخت
....
((تنها شدم))...آره نازنین بعد از رفتنت تنها شدم.هنوزم یاد اون تابستون تلخ و کذایی شورترین اشک ها رو برام به ارمغان میاره.تو که انقدر سنگدل نبودی٬انقدر خودخواه نبودی که دوست بیمارت رو بذاری و بری......نمی دونم شایدم دیگه برات تکراری شده بودم
...
دیروز پدرت رودیدم.دیگه مثل گذشته ازش بیزار نیستم.اما بازم اونو مقصر میدونم.هیچ وقت نفهمیدم چرا نذاشت دوستی منو تو ادامه پیدا کنه
....
هر ازگاهی نامه هات رو میخونم که با اطمینان از رفتن من حرف می زدی نه خودت....حالاببین
!




نمی دونم!نمی دونم که چرا هنوزم بهت فکر می کنم و منتظرم......می دونم که دیگه برنمی گردی پس این همه امید واهی برای چیه؟!!!!.....کاش می دونستی که شبهای متمادی خوابت رو می دیدم........کاش.....

نظرات 15 + ارسال نظر
سحر جووون شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:35 ب.ظ http://saharvahediyeh.persianblog.com

سلام امیدوارم که نازنین خانوم (اسمشو درست گفتم؟!)
دوباره پیشت برگرده! اونم حتما بفکر توه! من مطمءنم
چون هیچ دختری دوستای خوبی مثه تو رو فراموش نمیکنه!
شاید منتظره یه اشاره ای از تو باشه نمیخوای دوباره امتحان کنی؟!
امیدوارم که وبلاگتو بخونه ببینه که چقدر دوستش داری!
موفق و سلامت باشی خدانگهدار

مسافر شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:43 ب.ظ http://www.gademarefta.blogsky.com

سلام .. احساس پاکی بود و امیدوارم این احساس پاک رو برا ادم هایی خرج کنی که لایق باشن .. :)
باید از زمین جدا شد تا به درک این احساسات پاک ماورائ زمین رسید
غصه نخور .. خدا گر زحکمت ببندد دری زرحمت گشاید در دیگری
باور کن

مسعود شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 03:20 ب.ظ http://alonerhino.persianblog.com

سلام...اتظار...سخته اما شیرین....نمی دونم چی کشیدی..اما صبور باش

بامداد شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 04:57 ب.ظ http://shahrsaz.persianblog.com

سلام.نازنین عزیزم به خدافراموشت نکردعه ام.تودوست خوب منی ولی تاآخرشهریورماه سرم خیلی شلوغه .بهت قول میدم بعدازبازگشتم جبران می کنم.نمی دونم چی به سرباکست اومده امااگه دوست داشتی دراولین فرصت یه دعوت نامه از جی میل برات می فرستم .خیلی خوب وراحت ترازایمیل هست.بازم بهم سربزن.توتنهادلخوشی تنهایی های بامدادهستی.

فلفلی شلمرودی شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 05:06 ب.ظ

سلام. کاش همه لیاقت هر لحظه با هم بودنو داشتند.

پارسا شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 08:38 ب.ظ http://khalvatkadeh.blogsky.com

سلام باران عزیز
به خدا نمی خوام آرومت کنم یا سرزنشت کنم ولی همیشه فکر کن عزیزم اونی که براش داری غصه میخوری؛ برای تو هم غصه می خوره! اونی که خوابش رو میبینی؛ خوابت رو می بینه؟!
خوش باشی گل من

هادی شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 09:30 ب.ظ http://www.arefanehayeman.persianblog.com/

سلام
از اینکه به وبلاگم سر زدی ممنون وبلاگت هم خیلی قشنگ بود با اجازت اگرچه کلیک راست رو رو صفحه وبلاگت دیزیبل کردی ولی با اجازت چند جاش رو کپی کردم در آخر امیدوارم خواسته هایی رو که به نفعت هستن خدا بهت بده ممنون و خدانگهدار

حسین یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 04:44 ق.ظ http://www.mh24851.persianblog.com

نمیدونم چی بگم بخدا...نمیدونم یه جورائی خیلی پاکی...دلم میشوره وقتی میبینم داری میسوزی و میسازی...دلم میسوزه.یا شاید...نمیدونم.

عمو جواد یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:31 ب.ظ http://goroohemaskhare.blogsky.com

خیلی مواظب خودت باش . تو مث یه چشمه‌ی کوچیکی که هنوز زمختی صخره‌های بین راه رو تجربه نکردی .

حسین یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 01:04 ب.ظ http://www.mh24851.persianblog.com

همینش قشنگه.همین که یه مدتی سختی باشی...بعدش وقتی بهت آسون میگیره بهت حال بده.دور از جونت،ایشالا همیشه سلامت باشی...این چه حرفیه.میگن کمال همنشین در من اثر کرد....خوبی از خودته خانوم.

محمد یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 01:49 ب.ظ http://lovegarden.persianblog.com

سلام نینا جان بابا من دپرس خدایی هستم هر موقع میام وبلاگت یاد شب ۴۰ بابا بزرگم می افتم ((:همه چی سیاه و مطالب غمگین واسه من هم یه اعلامیه ترحیم چاپ کن بزن تو وبلاگت تکمیل شه ((:

مرمر دوشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 01:59 ق.ظ

این پست آخرت رو نخوندم هنوز، میخونم ولی.
nashod ke hamoonja baz comment bedam, inja send kardam, delaaraam bashi aziz

زندوووووووووووووووووونی دوشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 11:37 ق.ظ

سلام بارونم ... خوفی عزیزم ... اوکی اوکی اوکی ...باباهه نمی زاره نه ؟!؟!!؟!؟ خیلی با احساس می نویسی ها... همین چیزا پیش میاد که ادم سنگ میشه ..که مامانم روزی ۱۰۰ بار زخمه زبون بم میزنی که چقد بی احساسی ... که دیگه دلت واسه هیشکی نمی سوزه ...که از شکسته دله این و اون ککت هم نمی گزه ... که از مرگه دیگروون هم . نه این یکی رو دیگه نه هنوز یکم احساس تو وجودم مونده انگگگگار

امیر پنج‌شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 10:32 ب.ظ http://http//sos444.persian.com

سلام:امیدوارم بعد ازحالات روحی که میدونم خرابی بقیه مسائل خوب باشه،نمیدونم چقدر من و میشناسی،میدونم زیاد،من وبه اتجبار کشوندی به همه چیزهایی که ازش فرار میکنم،باشه تو میخواهی من برمیگردم،ولی اول بهت بگم منتی در کار نیست من حتی مطمئن نیستم جنسیتت چیه؟؟؟ولی با اینحال اینم از شیرینیه دوستیه مجازیه،مگه نه؟؟؟
من مجبورم یه چیزهایی به تو بگم که تا به حال نگفتم به هیچ کس عزیز من..........

غریبه جمعه 18 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 09:15 ب.ظ

سلام
مطالب جالبی بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد