-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 آبانماه سال 1384 19:14
نیومده رفتیم...... این آدرس جدید منه: http://ghoorbagheyesabz.blogfa.com هرکی دوستم داشت بیاد پیشم.......
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 آبانماه سال 1384 14:20
اول از همه عیدتون مبارک..... دوم این که من اومدم دیدم سیستم عوض شده شوکه شدم..... راستش می خوام لیست تمام وبلاگ ها رو باهم بذارم ولی مشکل اینجاست که الان دیگه یه سری لینک ها رو یادم نمیاد.شما لطف کنین هرکی اومد آدرس وبلاگشو رو بده من لینکش کنم.............
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 آبانماه سال 1384 13:21
این هفته سرم یه جورایی خیلی شلوغه.دیگه فرصت سر خاروندنم ندارم.2 تا دیگه می خوان برن قاطی مرغ و خروسا عذاب الیمش واسه ماست. ترم اولیم باشی.تو جو دانشگاه نمی تونی از خیر کلاساتم بگذری.هیییییی روزگار......دیشب با یلدا حرف می زدم دوستش تارا هم خونشون بود ...یلدا گفت:باران تارا می گه من کاوه رو خیلی دوست دارم تو بگو چی کار...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 آبانماه سال 1384 21:23
باز دیشب خوابت رو دیدم.تو هجوم سایه ها...هوا ابری بود...در آستانه ی گریه.مثل همیشه خندون بودی!اما در یه سکوت مبهم از کنارت گذشتمو رفتم.نمی دونم با این دلتنگی چه کنم.پس این دلتنگی ها کی تموم میشه؟دارم می ترکم اما نمی تونم گریه کنم.داد بزنم و خلاص بشم.تو قلبمو ازم گرفتی....گذاشتی توی سینت وبعد هم سپردیش به باد و نمی...
-
به ((و.ن))
یکشنبه 1 آبانماه سال 1384 01:25
کاش اینجا بودی تا می تونستم باهات حرف بزنم.گریه کنم واز تنهایی هام برات بگم.از روزهای نبودنت...روزهای تلخ درموندگی.... روزهایی که نمی دونستم به کدوم در رو کنم تا خدا جوابمو بده.... وآخرش هم هیچ هیچ....رفتی پی زندگیت و من موندم و حسرت روزهای کوتاه و قشنگی که گذشتندو رفتند. امنیتی که خیلی کوتاه بود...آسایشی که بدون هیچ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 مهرماه سال 1384 13:32
دیروز بعدازظهر با یکی از بچه ها پشت پنجره ی طبقه ی بالای ساختمون دانشگاه ایستاده بودیم و به جمعیت دانشجوها چشم دوخته بودیم.اکثرشون شادوخندون ایستاده بودند و می خندیدند.توی اون همه آدم هیچ چهره ای به نظرم آشنا نیومد.نمی دونم شاید فلسفه ی آشنا بودن دیگران برای من اینه که به دلم بشینند.واسه ی همینم هست که هنوز انقدر سخت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 مهرماه سال 1384 06:59
با تمام وجودم دلم می خواست الان اینجا بودم.....روی یکی از این سنگها می نشستم و تا ابد به بی نهایت خیره می شدم.تنها با طبیعته که قهر نیستم.من عاشقانه دریا رو دوست دارم. نمی دونم وجه اشتراکشون چیه ولی تنها دوجا توی دنیا هست که حس می کنم آزاد و رهام... گورستان و ساحل دریا وقتی که آکنده از سکوت اند.......... به بی نهایت...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 مهرماه سال 1384 20:08
از این دنیا....از این آدم های کوته بینی که حسادت همه ی وجود سیاهشون رو پر کرده بیزارم. ای بی معرفت.نمیدونم تو کی هستی و چرا چرا به خودت اجازه دادی که به رابطه ی پاک من با یکی از دوستای وبلاگ نویسم اینطور توهین کنی. شما موجودات آدم نما چطور به خودتون اجازه می دین که اینطور با احساس دیگران بازی کنید.چطور این حقو به...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 مهرماه سال 1384 13:15
دیشب بعد از مدتها توی خوابم دوباره اون غریبه ی آشنا رو دیدم... اما صبح که بلند شدم نه حالم بد بود٬نه نا امید بودم و نه غصه دار.... انگار یه آرزوی برباد رفته از زیر خاکسترهای فراموشی سربلند کرده بود تا بهم بگه باید از گذشتت عبرت بگیری وگرنه تجربه هات به چه دردت می خورن؟!!! رویای دیشبم عجیب دگرگونم کرده.باز هم اون غریبه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 مهرماه سال 1384 14:10
روزهای جوانیم سپری خواهد شد و خاطرات رقم نخورده ی مرا با خود در گور زمان مدفون خواهد کرد.روزهای جوانی ام خواهد گذشت...بی هیچ تردیدی پوچ و تو خالی... سالها پیش کسی در ذهنم زمزمه می کرد که زنده بودن نقطه ی مقابل زندگی کردن است... وامروز به زمزمه های آن صدای نامانوس و مرموز ایمان آورده ام. زنده هستم...نفس می کشم...می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 مهرماه سال 1384 23:27
بسترم صدف خالی یک تنهائیست! وتو... چون مروارید... گردن آویز کسان دگری.... ه.ا.سایه
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 مهرماه سال 1384 19:59
خیلی بده آدم بعد از چند روز بیاد و خبرای بد داشته باشه... دیروز نیکو بهم زنگ زده بود...برادرش رفتنیه..... اگرچه همه چیز دست خداست!............سرطان خون.... می بینی دنیا رو؟اونوقت هممون یه جوری زندگی می کنیم٬فخر میفروشیم٬دل میشکونیم انگار تا ابد جاودانه ایم! چقدر روی این مساله تاکید دارم که دل کسیو نشکونم و چندروز پیش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 مهرماه سال 1384 09:53
سلام به همگی بعد از۱۰ روز اومدم.منو به خاطر این تاخیر ببخشین...باور کنین درگیر ثبت نام و کارهای دانشگاهم بودم. الانم که اومدم دیدم ۴۰ تا کامنت برام اومده خیلیییییییییییییییییییییییی خوشحال شدم.(مرسی بچه ها)خوشحال از این که اگه تنهای تنها هم باشم(البته خدا بحثش جداست!)بازهم شماهارو دارم. فقط تورو خدا منو ببخشین که الان...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 شهریورماه سال 1384 23:37
امروز توی طبیعت بودم.زیر درختی سرسبز...زیر آسمون آبی خدا.... روی یه تاب بلند نشسته بودم و خودم رو سپرده بودم دست نسیم. صدای پرنده ها عجب موسیقی آرامش بخشیه.... چشمامو بستم و همونجور که تاب می خوردم فکر کردم. به این فکر کردم که این روزها چقدر ذهنم درگیرومشغوله... جالب اینجاست که می دونم چقدر این فکرها احمقانه و پوچ و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 شهریورماه سال 1384 11:34
دستم درد نکنه.....شاهکار بی نظیری بود!!!! بالاخره ما هم دانشگاه آزادی شدیم... سراسری که واقعا نتیجه ی غیر قابل تصوری گرفتم!!!!!!!!! ادبیات انگلیسی ارشاد دماوند!!(کی میره؟) دیگه موندنی شدم دیگه...... انشاا...که همه موفق باشین. برای منم دعا کنین در پناه حق!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 شهریورماه سال 1384 16:38
شب را نوشیده ام وبر این شاخه های شکسته می گریم مرا تنها گذار ای چشم تبدار سرگردان ! مرا با رنج بودن تنها گذار مگذار خواب وجودم راپرپر کنم مگذار از بالش تاریک تنهایی سربردارم وبه دامن بی تاروپود رویاها بیاویزم سپیدی های فریب روی ستون های بی سایه رجز می خوانند طلسم شکسته ی خوابم را بنگر بیهوده به زنجیر مروارید چشمم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 شهریورماه سال 1384 20:35
بالاخره جوابای کنکور آزاد هم اومد...انگار قرن ها گذشته.نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت.اما خوشحالم.نمی تونم نباشم.به خواسته ام رسیدم و بالاخره این انتظار مسخره هم تموم شد. اول از همه یلدا بهم خبر داد. مترجمی زبان انگلیسی تهران..... بالاخره طلسم شکست..... خوشحالم.....خوشحالم.....خوشحالم........ (سعی می کنم که...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 شهریورماه سال 1384 14:45
ازتو فقط خاطره ای در دوردست مانده است.خاطره ای مثل ابر..خاطره ای مثل مه...مثل باد.خاطره ای که همه ی تکه هایش کم کم از هم گسست.در یادم خوب هست روزی کز کوچه ها در باران رد شدی...وقتی طوفان نشست....بی صدا در پشت پنجره قلبی شکست.......
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 شهریورماه سال 1384 13:26
دیشب وقتی توی تختم درازکشیدم چشمام بیشتر از همیشه با خواب بیگانه بودند. باز هم مثل همیشه دلم گرفته بود.این دفعه دیگه از خدا.......دلم می خواست باهاش قهر کنم..... چه دنیای بدییه که از حرف زدن با خدا هم باید بترسی...مبادا خدا دلگیر بشه و تلافی کنه..... هیچ وقت تو زندگیم توی بدترین شرایطم نگفتم خدایاچقدر بدبختم اما دیشب...
-
به همه ی دوستام!
یکشنبه 13 شهریورماه سال 1384 19:25
اصلا دلم نمی خواد وبلاگم تبدیل به غم نامه بشه!ولی ظاهرا و باطنا انگاری شده باید بگم با عرض معذرت از همه ی دوستای گلم ولی واقعا گاهی احتیاج دارم خودمو تخلیه ی روحی کنم وحرفامو بزنم. حداقل فکر می کنم شاید توی دنیای مجازی اینترنت کسی باشه که حرفمو بفهمه و حس کنه تجربه های من براش آشنا ست.متاسفانه من وقتی شادم نمی تونم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 شهریورماه سال 1384 10:03
امروز دو سال و یک ماه شد از آخرین باری که صدات رو شنیم....روزهای آغازین رفتنت جای خالیت مثل یک سم کشنده لحظه هامو پر کرده بود....هنوز توی بهت بودم و مدت ها طول کشید تا حقیقت رفتنت رو باور کنم....نمی دونم چرا هنوزم به یادتم...به یاد کسی که سمبل بی معرفتی بود....همیشه بهم می گفتی هیچ وقت اون چیزی نیستی که در ظاهر نشون...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 شهریورماه سال 1384 12:28
ای شب به پاس صحبت دیرین خدای را با او بگو حکایت شب زنده داریم با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق شاید وفا کند بشتابد به یاریم ای دل چنان بنال که آن ماه نازنین آگه شود ز رنج من و عشق پاک من با او بگو که مهر تو از دل نمی رود هرچند بسته مرگ کمر به هلاک او ای شعر من بگو که جدایی چه می کند کاری بکن که در دل سنگی اش اثر کنی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 شهریورماه سال 1384 23:55
چند روزی می شه که از شدت بی کاری به صرافت افتادم کار کنم. نمی دونم اما از بی کاری خسته شدم.قبل از کنکور که اینو می گفتم همه می گفتند حالا کنکورتو بده تا بعد....الآن 2 ماه گذشته و من همچنان بی کارم. دلم می خواست تدریس می کردم یا کار ترجمه ولی خوب کسی به این کاری نداره که تو چقدر می دونی به این کار داره که رفتی دانشگاه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 شهریورماه سال 1384 11:08
بر فرازبلندترین قله ی روشنایی نشستم! از اون بالا بالا ها می شد همه جا رو از نظر گذروند. تنها بودم ولی این تنهایی آزارم نمی داد.لذت بخش بود.اهورایی بود.اونجا حس کردم به خدا خیلی نزدیکم انقدر که می تونستم دستش رو بگیرم و توی قلبم گرمای اطمینان رو حس کنم. نمی دونم چرا اونجا بودم.یه روز چشمامو باز کردم و دیدم اونجا...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 شهریورماه سال 1384 22:52
دوستت دارم ، نه به خاطر شخصیت تو ، بلکه به خاطر شخصیتی که من در هنگام با تو بودن پیدا می کنم. هیچ کس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود. اگر کسی تو را آن طور که می خواهی دوست ندارد ، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد. دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 شهریورماه سال 1384 21:35
نمی دونم چرا نمیتونم بنویسم! نمی دونم چی شده؟....انگار دیگه دستم به نوشتن نمی ره! از چی بنویسم.... امروز یه چیزی شنیدم و باز در درگاه خدا شرمنده شدم! چند روز پیش یه مرد جوون رفته بود شرکت بیمه! یه مرد جوون خوش تیپ و قیافه........ مردی که شاید می تونست بهترین فرصت ها رو داشته باشه! وقتی کارش تموم شد واز شرکت اومد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 شهریورماه سال 1384 23:10
شاید هنوز هم در پشت چشم های له شده٬در عمق انجماد٬یک چیز نیم زنده ی مغشوش بر جای مانده بود که در تلاش بی رمغش می خواست ایمان بیاورد به پاکی آواز آب ها... شاید٬ ولی چه خالی بی پایانی٬خورشید مرده بود و هیچ کس نمی دانست که نام آن کبوتر غمگین کز قلب ها گریخته ایمانست!!!! فروغ فرخزاد
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 شهریورماه سال 1384 22:39
خدا گریه ی مسافرو ندید دل نبست به هیچ کس و دل نبرید آدمو برای دوری از دیار جاده رو برای غربت آفرید جاده اسم منو فریاد می زنه می گه امروز روز دل بریدنه کوله باری که پر از خاطره هاس روی شونه های لرزون منه از تموم آدمای خوب وبد از تموم قصه های خوب وبد چی برام مونده به جز خاطره ها نقش گنگی تو غبار پنجره جاده آغوششو وا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 31 مردادماه سال 1384 18:25
باز امروز هم جای خالیتو دیدم... ایستادم و نگاه کردم..به کجا نمی دونم! به دور دست ها ...به گذشته به زمانی که بودی و برای دیدنت دیگه مجبور نبودم توی خیالم به دنبالت بگردم. نمی دونم کجایی چه می کنی؟ اصلا منو به یاد داری یا نه؟ یاد اونروز بارونی افتادم اونروز که هنوز بودی و پشت پنجره به بارون خیره شده بودی... می ترسیدی...
-
نفرین!
یکشنبه 30 مردادماه سال 1384 12:52
وقتی که عشق آغاز به سخن گفتن می کند غرور عقل را ساکت می کند و به خواب می برد هر گاه خواستید کسی را واقعا نفرین کنید دعا کنید دیوانه وار عاشق شود... دعا کنید دیوانه وار عاشق شود... اصلا دلت میاد انقدر بی رحم باشی؟...... دلتنگی عشق با هیچ دردی قابل مقایسه نیست! یادت باشه نفرین آدم به خودش بر می گرده!