باز امروز هم جای خالیتو دیدم...
ایستادم و نگاه کردم..به کجا نمی دونم!
به دور دست ها ...به گذشته
به زمانی که بودی و برای دیدنت دیگه مجبور نبودم
توی خیالم به دنبالت بگردم.
نمی دونم کجایی چه می کنی؟
اصلا منو به یاد داری یا نه؟
یاد اونروز بارونی افتادم
اونروز که هنوز بودی و
پشت پنجره به بارون خیره شده بودی...
می ترسیدی خیس بشی....
همونجور که از عشق می ترسیدی...
نمی دونم...نمی دونم...نمی دونم کجایی
دلم گرفته...
نزدیکه غروبه...
باز هم غروب شد و من یاد روزهای بودنت افتادم!
چه سخته انتظار...چشم به راه بودن...
کاش بر می گشتی...برمی گشتی و ثابت می کردی بی وفا نبودی...
به چشمایی که لبخندت رو می بینن حسودیم می شه!
گناه من چه بود؟
چه بود که مجازاتش تنها موندنم بود؟
دلم برات خیلی تنگ شده بی معرفت!
..............................................
یادمه یه آرزو بود همیشه موندن با هم
واسه زخم دل تنهام یادمه تو بودی مرهم
ولی اونروزا گذشته...دیگه نیستی که بدونی
کاش می شد بهت می گفتم...من می خوام پیشم بمونی
با یه دنیا اشک و غصه نمی خوام بی تو بمونم
توی این غروب دلگیر شعر رفتنو بخونم
ولی اونروزا گذشته...شاید از یاد تو رفتم
کاشکی بودی و می دیدی که هنوز عاشقت هستم
من صداتو نشنیدم...نم اشکاتو ندیدم
توی آشیون قلبت من نموندمو پریدم
ولی امروز یاد عشقت منو تنها نمی ذاره
لحظه های بی تو بودن تو رو یاد من میاره
من همونم که چشاتو پر اشکو گریه کردم
حالا راه شهر عشقو من نرفته بر می گردم
بر می گردم تا همیشه قدر احساسو بدونم
شاید همیشه باید بی تو من تنها بمونم
لحظه های بی تو بودن(کاست تو خیال کردی بری)
چقدردلم برات تنگ شده.....
برای تویی که حاضر بودی به خاطرم از خیلی چیزا بگذری.هیچ خواهری نداشتم اما تو اولین و
آخرین خواهری بودی که داشتم.دلم برای خنده هات...گریه هات...وآرزوهای پاک و قشنگت تنگ شده.....هنوزم گاهی چشمم به تلفن که می افته منتظر می شم که زنگ بزنیو صداتو از پس غبار زمان بشنوم.....
دو سال گذشته و ((نازنین))رفته....
بی هیچ خداحافظی...بی هیچ دلتنگی....و بی هیچ بازگشتی...
اون روزها خیلی ازش دلگیر بودم که چرا توی بدترین شرایط منو گذاشت و رفت!
ولی حالا فقط دلم براش تنگ شده....
روز کنکور که دیدمش خودم رو زدم به ندیدن....
دلم نمی خواست تصویر قشنگش توی ذهنم خراب بشه....دوست نداشتم ببینم براش غریبه شدم!
اما وقتی دیدم که چطور با دلهره از کنارم گذشت تا نبینمش ته دلم خوشحال شدم که هنوز قشنگترین روزهایی رو که داشتیم فراموش نکرده...
شاید اونم تنها چیزی که از من داره یه خاطرست!
دلم برات خیلی تنگ شده...کی می خوای از کوچ برگردی؟
همه ی آدم ها یک قصه اند.قصه هایی که یک روز شروع می شوند و یک روز به پایان می رسند.تمام شدن این قصه ها مهم نیست!
مهم خاطره ایست که پس از شنیدن آنها برایمان باقی می ماند!
روی نیمکت پارک نشسته بودم وفکر می کردم.قارقار کلاغا یه حس بدی رو توی وجودم تداعی می کرد.
یه غم!یه غم غریب!وقتی صبحا می رم پارک ناخودآگاه گذشته برام تداعی میشه!نمی دونم چرا!
اصلا نمی خوام دیگه غمگین باشم!دوست دارم بخندم.شاد باشم و از زندگیم نهایت لذت رو ببرم!
اما سکوت پارک وادارم می کنه که فکر کنم و هر چی بیشتر فکر می کنم کمتر به نتیجه می رسم.که چرا اکثر سوالام بی جواب موند!
گذشته دیگه گذشته و همه ی تجربیاتم خاطره شده.خاطراتی که گاهی دلم براشون تنگ میشه و انگار یه دست نا مرئی ذهنمو وادار می کنه بهشون فکر کنم!
لحظات طلایی..نقره ای...قرمز...آبی...سیاه.
کوله بارم زیاد سبک نیست!چیزای زیادی یاد گرفتم!با این که خیلی تو اجتماع نبودم......
الان که به بهترین دوست زندگیم نگاه می کنم به خاطرش شادم و دعا می کنم که انتخاب درستی کرده باشه!اولین باری که همو دیدیم اول دبستان بود!هر دو بچه بودیم و فقط قشنگی ها رو میدیدم....
خوشحالم با کسی آشنا شده که داره جونشم واسش می ده....چون پاکه...نابه...مهربونه
دوستی که بعد از پدر و مادرم تنها گوش شنوای گریه هام بود و تنها یار خنده هام
برادرم رو که می بینم خوشحالم که داره داماد میشه!خوشحالم که بالاخره پایبند شد!
این روزا به هر طرف که نگاه می کنم آدمایی رو میبینم که دارن نون دلشونو می خورن!....منم نون دلمو می خورم!
....چی کار کنم منم آدمم...دلم تنگ میشه....برای دوستم...اونی که نمی دونم کجاست.....برای همه...برای همه ی اونایی که بی خداحافظی رفتن!
آخ کی میشه منم مثل کوهها بشم؟..........کوهها هم دلتنگ می شن؟