شب را نوشیده ام
وبر این شاخه های شکسته می گریم
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان!
مرا با رنج بودن تنها گذار
مگذار خواب وجودم راپرپر کنم
مگذار از بالش تاریک تنهایی سربردارم
وبه دامن بی تاروپود رویاها بیاویزم
سپیدی های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند
طلسم شکسته ی خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشمم آویخته
او را بگو
تپش جهنمی مست!
او را بگو:نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام
نوشیده ام که پیویسته بی آرامم
جهنم سرگردان
مرا تنها گذار
سهراب سپهری
ازتو فقط خاطره ای در دوردست مانده است.خاطره ای مثل ابر..خاطره ای مثل مه...مثل باد.خاطره ای که همه ی تکه هایش کم کم از هم گسست.در یادم خوب هست روزی کز کوچه ها در باران رد شدی...وقتی طوفان نشست....بی صدا در پشت پنجره قلبی شکست.......
امروز دو سال و یک ماه شد از آخرین باری که صدات رو شنیم....روزهای آغازین رفتنت جای خالیت مثل یک سم کشنده لحظه هامو پر کرده بود....هنوز توی بهت بودم و مدت ها طول کشید تا حقیقت رفتنت رو باور کنم....نمی دونم چرا هنوزم به یادتم...به یاد کسی که سمبل بی معرفتی بود....همیشه بهم می گفتی هیچ وقت اون چیزی نیستی که در ظاهر نشون می دی...چه خوبیهات چه بدیهات.......می گفتی از غرورت متنفر بودم.و حالا همین غرور با منطقش سعی کرد که فراموشت کنه.هنوزم اونروزی رو که با هم دعوا کردیم در خاطرم هست.روزی که نمیدونستیم قراره ۵ سال شریک خاطره های هم باشیم. چقدر هر دو مغرور و طلبکار بودیم...و چقدر ساده همه چیز فراموش شد.شدی شریک همه ی لحظه هام.یک پشتوانه ی قوی برای درختی که ریشه هاش سست بود٬درختی که هنوز جنگل آرزوهاش نسوخته بود وطعم تلخ تنهایی رو نچشیده بود!.....تنها یک دوست نبودی.شدی عضوی از خانوادم...شدی خواهرم و تنها سنگ صبورم.و من چه آسون به همیشه موندنت ایمان آوردم.درد مشترکی که منو تو رو به هم پیوند داد قشنگترین و اولین و آخرین خاطره ی ما از تجربه ی عشق بود!....
حالا نیستی که ببینی باران تبدیل به یک سنگ شده.نیستی که ببینی بعد از رفتن تو جنگلی که اونقدر دوستش داشت٬اونقدر بهش امیدوار بود تو آتیش بدبینی و نا امیدی از آدم ها سوخت....
((تنها شدم))...آره نازنین بعد از رفتنت تنها شدم.هنوزم یاد اون تابستون تلخ و کذایی شورترین اشک ها رو برام به ارمغان میاره.تو که انقدر سنگدل نبودی٬انقدر خودخواه نبودی که دوست بیمارت رو بذاری و بری......نمی دونم شایدم دیگه برات تکراری شده بودم...
دیروز پدرت رودیدم.دیگه مثل گذشته ازش بیزار نیستم.اما بازم اونو مقصر میدونم.هیچ وقت نفهمیدم چرا نذاشت دوستی منو تو ادامه پیدا کنه....
هر ازگاهی نامه هات رو میخونم که با اطمینان از رفتن من حرف می زدی نه خودت....حالاببین!
نمی دونم!نمی دونم که چرا هنوزم بهت فکر می کنم و منتظرم......می دونم که دیگه برنمی گردی پس این همه امید واهی برای چیه؟!!!!.....کاش می دونستی که شبهای متمادی خوابت رو می دیدم........کاش.....
چند روزی می شه که از شدت بی کاری به صرافت افتادم کار کنم.
نمی دونم اما از بی کاری خسته شدم.قبل از کنکور که اینو می گفتم همه می گفتند حالا کنکورتو بده تا بعد....الآن 2 ماه گذشته و من همچنان بی کارم.
دلم می خواست تدریس می کردم یا کار ترجمه ولی خوب کسی به این کاری نداره که تو چقدر می دونی به این کار داره که رفتی دانشگاه یا نه!
ای خدا یه نظری به این باران هم بکن و آرزوشو بر آورده کن!
دانشگاه آزاد یا سراسری فرقی نداره فقط دلم می خواد قبول شم....رشته ای که عاشقشم.....!
کاش بشه ((افسانه ی شخصی))منم به حقیقت بپیونده!
الآن باز نگین انگلیسیو که میشه با کلاس رفتن هم خوند!
نه خواسته ی من خیلی فراتر از کلاس رفتنه....
دیگه دوست دارم شب و روز بشینم انگلیسی بخونم...کارم بکنم...مستقلم بشم!
چون واقعا تنها چیزیه که هیچ وقت به عنوان یه درس بهش نگاه نکردم... و مثل یه قرص اعصاب بوده که بهم خیلی کمک کرده
شما هم برام دعا کنید که هرچی صلاحه پیش بیاد!
حالا اگه جای من بودین چی کار می کردین؟
تا ۱۷ شهریور که جوابا بیاد فکر کنم دق کنم!