نمی دونم چرا نمیتونم بنویسم!
نمی دونم چی شده؟....انگار دیگه دستم به نوشتن نمی ره!
از چی بنویسم....
امروز یه چیزی شنیدم و باز در درگاه خدا شرمنده شدم!
چند روز پیش یه مرد جوون رفته بود شرکت بیمه!
یه مرد جوون خوش تیپ و قیافه........
مردی که شاید می تونست بهترین فرصت ها رو داشته باشه!
وقتی کارش تموم شد واز شرکت اومد بیرون٬باید از خیابون رد می شد!
از بین دوتا زن عبور کرد...........
و یکی از اونها چشماشو بست٬دهنش رو باز کرد و تا تونست کلمات قشنگ نثار مرد جوون کرد!
مرد جوون سکوت کرد........هیچی نگفت......چه صبری.....چه گذشتی ......چه روحی!
یکی از کارمندای شرکت که شاهد ماجرا بود جلو رفت و گفت:خانوم این آقا نابیناست!
می دونین اون زن چی گفت:به جهنم٬به درک که کوره..........و الی آخر که شرمم می شه بگم!
.......................................................
وجدان!....دیگه غریبه شده!
دلم سوخت!....چشمام پر از اشک شد.....
یه آدم چقدر می تونه پست باشه!.........
چقدر...................کاش اونجا بودم و دست اون جوون رو می بوسیدم......دستش رو می گرفتم و بهش کمک می کردم که بدون لکه دار شدن وجودش از میون لجن زاری که توش گیر افتاده بود ردشه و بره.......................................



نظرات 8 + ارسال نظر
پژمان جمعه 4 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 10:02 ب.ظ http://www.sportboy.blogsky.com/

سلام خیلی قشنگ مینویسی یه جورایی از ته دل حرف میزنی بهم سر بزن خوشحال میشم موفق باشی

ست جمعه 4 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 10:10 ب.ظ http://blackmagic.blogsky.com

درود.داستان جالبی بود.اما دوست عزیز این جهان پر از موجوداتی است که هیچ جز خویش نمی بینند.اگر بخواهی به خاطر کار آنان غصه بخوری یا وقت خود را بر سر نوشتن از آنان تلف کنی یعنی این که تو به کار آنان اهمیت داده ای در صورتی که آنان حتی ارزش نگاه هم ندارند.تنها می توان صبر کرد تا با آنان روبرو شد و آنگاه به خشم خویش آنان را درید.آیا می توانی چنین باشی؟

نادر شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 06:58 ق.ظ http://http://nader3soot.persianblog.com

اره عزیز دنیا پر از نامهربانیهاست تا بوده همین بودهبعضیا عشق دنیا رو میکنن بعضیها هم زجر دنیا رو میکشن این اتفاقات دورو بر ما اتفاق میافتن تا ما از اونها پند بگیریم ومرتکب اشتباهات اونها نشیم باران جون واقعا وبلاگ قشنگی همراه با موضوعات قشنگتری داری امیدوارم که همیشه و در همه مراحل زندگی موفق باشین

سحر جووون شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 10:00 ق.ظ http://saharvahediyeh.persianblog.com

سلام خانوم خانوما! خوبی؟
داستانه جالب ولی غم انگیز بود فکرش رو بکن این نسل اینطوریه واااااای بحال نسل و نسلهای آینده !!
امیدوارم دیگه از این صحنه ها نبینی گرچه من خودم بدتر از اینهارو روزی ۱۰۰۰۰۰۰۰۰ بار میبینم ((اگه یه مملکتی به سوی یه چیزی رفت که ناخود آگاه همه به سوی اون کشیده شدند!! دیگه کاریش نمیشه کرد مگر اینکه امام زمان (عج) ظهور کنه! انشاءالله (فکر کنم دوباره انقلابی برپا بشه! :ی)
مزاحم شدم فعلا خدانگهدار
موفق و سلامت باشی

رضا خرم آبادی شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 10:15 ب.ظ http://younglog.persianblog.com

چی بگم از سنگ دلی هامون بانو . خدا خودش بهمون رحم کنه .

زندوووووووووونی سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:55 ب.ظ

ووووووای بارون چقد خوف مینویسی خیلی بت عادت کردم ..اگه یه روزی توبری من چیکار کنم ..... امروز همه پستن ..منم پستم ..همه ...ادم خوب کمه ..نمی دونم چی بگم ... واقعا نمی دونم (عکستم به دلم نشس)

کیان سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 02:54 ب.ظ

دخترا هم مگه دل دارن؟

امیر سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 11:07 ب.ظ http://sos444

سلام:فقط باید بگم موافقم تا بعد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد